آقای عثمان سماکولا دانش آموخته کالج المصطفی در اوگاندا،دل نوشته ای در خصوص سفر زیارتی خود در ایام اربعین حسینی را به این شرح منتشر کرد:
اولین زیارت من – کربلا ۲۰۲۵
قبل از آن: اشتیاق برای کربلا
کار در کالج اسلامی المصطفی در اوگاندا به من این نعمت نادر را داد که از نزدیک در معرض مکتب فکری اهل بیت (ع) قرار بگیرم. تقویم فعالیتهای کالج عمیقاً با زندگی پیامبر (ص) و خاندان پاکش هماهنگ است، با بزرگداشت منظم ولادتها، شهادتها و میراث آنان از طریق سخنرانیها، کارگاهها، نمایشها، مسابقات و گردهماییها.
در آمادهسازی برای این رویدادها، اغلب خود را غرق در مستندها و ویدیوهای زیارت اربعین میکردم. با حیرت، کاروانهای بیپایان مردمی را تماشا میکردم که ۸۰ کیلومتر از نجف تا کربلا را پیاده طی میکردند و شاهد سخاوت بیحد و حصر مردم عراق در خدمت به زائران با غذا، نوشیدنی، سرپناه و عشق بودم. این پدیده — میلیونها نفر که به عشق امام حسین (ع) راهپیمایی میکنند — برای من یک معجزه زنده بود که در مقابل چشمان ما آشکار میشد.
هر بار، قلبم از اشتیاق بیقرار میشد. دعا میکردم و امیدوار بودم که روزی، من هم با پای خودم در آن مسیر مقدس قدم بردارم.
بار یک دنیای زخمی
اما پیش از آنکه رویایم محقق شود، قلبم با بار دنیا آزمایش شد.
نسلکشی غزه
وقتی رژیم صهیونیستی پس از عملیات طوفان الاقصی، کارزار بیرحمانه پاکسازی قومی و نسلکشی خود را علیه مردم غزه آغاز کرد، غرق در غم و اندوه شدم. روز و شب، تصاویر را تماشا میکردم: کودکانی که بیجان از زیر آوار بیرون کشیده میشدند، مادرانی که از ناامیدی ناله میکردند، بیمارستانهایی که بمباران میشدند، نوزادانی که از گرسنگی میمردند، مساجد و کلیساهایی که به ویرانه تبدیل میشدند. سکوت رهبران جهان و ناتوانی نهادهای بینالمللی در پاسخگو کردن ستمگر، مرا ویران کرد. قلبم شکسته بود و ذهنم نمیتوانست آرامش پیدا کند.
شهادت رئیسجمهور رئیسی
انگار این درد کافی نبود، در ماه مه ۲۰۲۴، خبر درگذشت سید ابراهیم رئیسی، رئیسجمهور ایران، و همراهان نجیبش، از جمله حسین امیرعبداللهیان، وزیر امور خارجه، در یک سانحه هلیکوپتر منتشر شد. این مردان به صدای فلسطین تبدیل شده بودند، با شجاعت و انسانیت ایستاده بودند، از کشوری به کشور دیگر میرفتند و جهان را علیه ظلم متحد میکردند، و این دو نفر تازه اوگاندا را ترک کرده بودند، جایی که من لحظه نادری از دیدار آنان را داشتم. اگرچه من ایرانی نیستم، آنان رهبران من بودند و فقدان آنان به عنوان یک تراژدی شخصی به من ضربه زد. به امید چنگ زدم و تمام شب برای معجزه دعا کردم، اما هرگز اتفاق نیفتاد.
شهادت سید حسن نصرالله
تنها چند ماه بعد، زمین دوباره لرزید: سید حسن نصرالله — مدافع مظلومان، صدای مقاومت، و مردی که از دور دوستش داشتم — به همراه رفقای دیرینهاش، سید هاشم — برادر همرزمش — و بسیاری دیگر ترور شدند. خداوند روح شریفشان را قرین رحمت کند. چند ماه بعد، پیکر او در بیروت به خاک سپرده شد.
غرق در حیرت بودم. ایمانم متزلزل شد. همه چیز را زیر سؤال بردم — چگونه ممکن است این همه مدافع عدالت، یکی پس از دیگری سقوط کنند؟ ترورها ادامه یافت: شهید اسماعیل هنیه، یحیی سینوار، ژنرالها و دانشمندان ایرانی، شهدای دمشق و لبنان… تا اینکه جنگ ۱۲ روزه آغاز شد، که به لطف خدا، با پیروزی قاطع برای مظلومان به پایان رسید.
در طول دو سال گذشته، جسم من از نظر فیزیکی در اوگاندا بود، اما قلب و ذهنم با غم و اندوه فراوان در غزه، لبنان، ایران و با همه گروههای مقاومت سرگردان بود.
یافتن آرامش در عاشورا
در میان هرج و مرج و ناامیدی، به دو چیز پناه بردم:
۱. سخنان رهبرم، سید علی خامنهای، که سخنانش، اگرچه پر از غم بود، اما امید را در خود داشت — امید به اینکه فداکاری شهدای ما بیهوده نبوده است، امید به اینکه کمک الهی نزدیک است، و اینکه قله اغلب در سختترین مسیر، نزدیکتر است. او زمانی گفت: «ما سوگواری میکنیم، سوگواریای که زندگی میبخشد.»
۲. قیام امام حسین (ع) و تراژدی عاشورا.
در داستان کربلا، هدف را یافتم. دریافتم که اگرچه امام حسین (ع) و یارانش در برابر یک ارتش، اندک بودند، اما فداکاری آنان قلبها را برای نسلها بیدار کرد. مرگ آنان شکست نبود، بلکه پیروزی بود — پیروزیای چنان ژرف که همچنان در روحها نفوذ میکند و بشریت را امروز بیدار میکند.
من شروع به دیدن فلسطین، لبنان، ایران، یمن و خون شهدایمان در همین پرتو کردم: رنج آنان روزی به پیروزی تبدیل خواهد شد، نقطه عطفی الهی در مبارزه با ظلم.
این دریافت، غم و اندوه مرا به اشتیاق تبدیل کرد. مشتاق امام حسین (ع) بودم با شدتی که هرگز نشناخته بودم. دیگر برای آمادهسازی درس یا سخنرانی، ویدیو تماشا نمیکردم — فقط میخواستم در آغوش امامم گریه کنم، غم و اندوهم را در حرم او بریزم.
دعوت به کربلا
اشتیاقم را با بسیاری در میان گذاشتم و یک روز با یک شیخ صحبت کردم. جالب اینکه او به من گفت در همان لحظهای که تماس گرفتم، با یکی از همکارانش در مورد کربلا صحبت میکرده است. او قول داد که کمک کند و از من جزئیاتم را خواست.
ماهها بعد، تنها چند روز قبل از اربعین، تماسی دریافت کردم. قلبم تند میزد وقتی که جواب دادم و زیر لب صلوات فرستادم.
گفت: «عثمان، واتساپت را چک کن. ویزاهایمان آمده. هنوز در مورد بلیطها مطمئن نیستم.»
به خانه رفتم و ویزا را به همسرم نشان دادم. به او گفتم: «مگر همیشه نمیگفتم که امسال در کربلا خواهم بود؟ خدا میداند چطور.»
دو روز بعد، تماس دیگری آمد. این بار: «واتساپت را چک کن. بلیطهایمان رسیده. پنج روز دیگر حرکت میکنیم.»
به سجده افتادم و خدا را شکر کردم. بالاخره دعایم مستجاب شد.
رسیدن به نجف
وقتی در نجف فرود آمدیم، به سختی باور میکردم که نزدیک آرامگاه امام علی (ع) هستم — برادر پیامبر، پدر حسن و حسین، شیر خدا. آفتاب عراق سوزان بود، اما هیچ چیز نمیتوانست قلبم را بازدارد.
مستقیم به سمت حرم امام علی (ع) رفتیم. در محاصره انبوه مؤمنان، تقلا کردم اما نتوانستم ضریح مبارکش را لمس کنم. قلبم درد گرفت، اما فقط به خاطر نزدیکی به او، سرشار از سپاسگزاری شد. به لطف خدا، با گروهی از اوگانداییهایی که در ایران تحصیل میکردند، ملاقات کردیم، با هم ارتباط برقرار کردیم و من به سرعت تصمیم گرفتم حداقل یک روز در نجف بمانم. دیروقت همان شب، من به همراه این رفقای جدید به حرم مطهر امام رفتم — اما باز هم، فقط توانستم بسیار نزدیک شوم ولی ضریح او را لمس نکردم.
هشتاد کیلومتر تا کربلا
اگرچه هتل ما در کربلا رزرو شده بود، مصمم بودم که پیاده بروم. هیچ اتوبوس یا وسیله رفاهی نمیتوانست معجزه این سفر را از بین ببرد. بنابراین، با برادرانی از شرق آفریقا، به اقیانوس بشریتی که به سمت کربلا در حرکت بود، پیوستم.
سخاوت در طول مسیر مرا بیسخن کرد. از جوان تا پیر، از معلول تا قوی، همه با هم راه میرفتند. عراقیها در طول مسیر صف کشیده بودند و آب، غذا، آبمیوه، شیرینی، حتی ماساژ و مکان استراحت عرضه میکردند. کودکان دنبال ما میدویدند و فریاد میزدند: «بخورید، ای زائران حسین!» — صدایی که هنوز در گوشم طنین انداز است.
حتی در گرمای روز نیز راه میرفتیم. هر بار که خسته میشدم، کسی را ضعیفتر میدیدم که با عزمی راسخ همچنان قدم برمیداشت و نیرو به من بازمیگشت.
مهربانی اربعین، مدرسهای است که هر انسانی باید دستکم یک بار در زندگی خود در آن شرکت کند.
معجزات من در طول مسیر
در طول سفر، قلبم پر از شهدایی بود که برایشان سوگواری کرده بودم. خداوند نشانههای عجیب و زیبایی به من عطا کرد:
-
در یک ایستگاه، مردی به ما خدمت کرد که بعداً فاش کرد عضو حشد الشعبی است.
-
زائرانی را دیدم که شبیه سید حسن نصرالله، شهید یحیی سینوار و دیگرانی بودند که عمیقاً در موردشان فکر کرده بودم.
-
با مردان معلولی ملاقات کردم که آثار جنگ بر بدنشان نمایان بود و شجاعتشان از زخمهایشان میدرخشید — در هنگام سلام و احوالپرسی، دریافتم که آنان بازماندگان حمله صهیونیستها با بُمب پیکری در جنوب لبنان هستند. یکدیگر را در آغوش گرفتیم، سلام و احوالپرسی کردیم و هرگز پیش از این، خود را اینگونه به سید حسن نصرالله نزدیک احساس نکرده بودم.
-
همچنین، با زائری از امام حسین (ع) ملاقات کردم که در دقیقترین جزئیات، شبیه شهید حاجیزاده بود — دلم سوخت. اگر تنها بودم، میگفتم ذهنم با من بازی میکند، اما ما در یک گروه سهنفره بودیم.
انگار خداوند به من یادآوری میکرد که اگرچه رهبران ما میافتند، اما روحشان در میان مردم زنده میماند.
کربلا: دیدار با امامم
پس از دو روز و نیم، وارد کربلا شدم. دوستانم به من هشدار داده بودند تا پاسی از شب صبر کنم و برای زیارت بروم، با این ادعا که در آن زمان مردم زیاد نخواهند بود؛ اما مانند یک دیوانه، نمیتوانستم در کربلا باشم و در حرم نباشم. بنابراین، ساعت ۱۲ شب به این مکان باشکوه رسیدم.
عظمت حرم امام حسین (ع) مرا مبهوت کرد. به دیوارهایش تکیه دادم و سعی کردم مطمئن شوم که خواب نمیبینم. دعا کرده بودم که ضریحش را لمس کنم، پس از آنکه در لمس ضریح امام علی (ع) ناکام مانده بودم. و به طور معجزهآسایی، هر بار که نزدیک میشدم، جمعیت بدون زحمت مرا به آرامگاهش میرساند. دقایقی ضریح را لمس میکردم و گریه میزدم، تا اینکه جمعیت به آرامی مرا کنار میزد. به مدت سه روز، روز و شب، این معجزه تکرار شد — سهولی که تنها با اجازه امام عطا شده بود.
احساس کردم امامم مرا پذیرفته است.
در حرم ابوالفضل العباس (ع)، نگهبان کربلا، تقلا بیشتر بود، اما به لطف خدا، به آرامگاه او نیز رسیدم.
ملاقاتها و تأملات
در کربلا، با آشنایان قدیمی — علما و دوستانی از ایران که اولین بار در اوگاندا ملاقاتشان کرده بودم — دوباره دیدار کردم. با هم زیارت کردیم، در مورد مبارزات امت تأمل کردیم و حتی در یک حسینیه صحبت کردم، جایی که سفرم به کربلا و راهم به سوی اسلام شیعی را روایت کردم. در آنجا، با رفقای ایرانی جدیدی آشنا شدم که از من دعوت کردند تا با آنان به ایران بروم و از حرم امام رضا (ع) دیدن کنم و قول دادند که تمام هزینه سفر را بپردازند. قلب، جسم و ذهنم آن را میخواست، اما زمان اجازه نداد. انشاءالله، همچنان امیدوارم که به این جمهوری اسلامی، که مایه افتخار امت اسلامی است، برسم.
همچنین با افراد بسیاری از دیگر نقاط جهان آشنا شدم و دوستان جدیدی پیدا کردم.
همچنین به اولین مصاحبه زنده تلویزیونیام در تلویزیون ثقلین با موضوع «جوانان و مسئولیت جهانی در پایبندی به عهد عاشورا» مفتخر شدم.
در روز اربعین، شاهد اقیانوس ۲۱ میلیون زائری بودم که با امام حسین (ع) تجدید بیعت میکردند. منظره خادمان حرم — خسته اما درخشان، با پرچمهای سبزی که تکان میدادند و زائران را راهنمایی میکردند — قلبم را تسخیر کرد. از خدا خواستم که روزی من نیز این افتخار را داشته باشم که در حرم خدمت کنم.
راه پیش رو
اکنون قلبم مشتاق است که اوگانداییهای بیشتری را به کربلا بیاورم. رویای من ایجاد یک «موکب» اوگاندایی در مسیر اربعین است، تا به زائران امام حسین (ع) خدمت کند.
من سه گروه را برای هدفگیری میبینم:
۱. ثروتمندان اما ناآگاه — مسلمانانی که مرتباً به عمره میروند اما اطلاعات کمی در مورد اربعین دارند. با آگاهی، آنان نیز ممکن است الهام بگیرند که پیاده به کربلا بروند.
۲. مشتاقان اما ناتوان — شیعیان اوگاندا که رویای کربلا را در سر دارند اما توانایی مالی آن را ندارند. برای آنان، قصد دارم یک کمپین جهانی جمعآوری کمکهای مالی راهاندازی کنم، حتی اگر هر سال فقط یک نفر را بفرستد.
۳. برادران و خواهران مسیحی ما — اگرچه متقاعد کردن آنان دشوارتر است، اما پیام امام حسین (ع) فراتر از دین است. این فراخوانی برای عدالت و انسانیت است که میتواند هر قلبی را لمس کند.
وقایع عاشورا میتواند حتی سختترین قلبها را بیدار کند. جهان در یک لحظه بحرانی قرار دارد و پیام امام حسین (ع) باید بهصورت گسترده، واضح و شجاعانه به اشتراک گذاشته شود.
نتیجهگیری
این سفر مرا برای همیشه تغییر داد. در کربلا، غم، پرسشها و درماندگیام را رها کردم و با آرامش، هدف و عزم بازگشتم.
اکنون با یک دعا زندگی میکنم: اینکه روحهای بیشتری، بهویژه از آفریقا، شیرینی اربعین، مکتب عشق و فداکاری، را بچشند. و اینکه روزی، خداوند این افتخار را به من عطا کند که در خدمت حرم امام حسین (ع) باشم.
والسلام علیکم و رحمه الله.
— عثمان سماکولا